ته دهانم تلخ شده است…به ناگاه حس کردم دست وپایم یخ کرده. حتی زیر پتو و با آن کفشکهای پر از پر ضخیم، هم گرم نمیشوند.
یک دستمال سر تریکو پوشیدهام که این سوز سرمایی که گوشهایم را دارد میبرد کم شود.
پلوور پشمی را که تا زیر چانهام را پوشانده تا پایین کمر میکشم ودستانم را میبرم زیرپتو.
زل میزنم به پرده سبز رنگ پنجرهی روبرو.
دیشب یک مگس خورده بود به چشم راستم.
انگار کسی سنگ پرت کرده باشد. استخوان گونهام همانجا که میرسد به چال زیر چشم درد میکرد.
صبح زیر چشمم ورم کرده بود و کمی قرمز بود.
درد و اشک ریزشش کمتر شده بود اما.
حالا اما گُله گُله اشک، با صدای بلند و هق هق از هردو چشمانم جاریست.
عکس پروفایلش را که دیدم یخ کردم.
مراسم سوم و هفتم جوان ناکام آقای …
درمانش بد تمام شد.
هنوز وسط درمان بود که همه چیز از نو شروع شد. از دکترش راضی نبود گفتم بیا برو پیش دکتر من.
گفت: یه کاریش می کنم. دوباره شیمی درمانی سنگین…
روحیهاش خوب بود.
همیشه سعی میکرد بروی خودش نیاورد که مریضی، نرفته برگشته است.
همین دوماه پیش بود. پیام داد، هدی خانم دکتر به خانمم گفته درمان را ادامه ندهید. دیگر امید به زنده ماندنش نیست. شش ماه تا یک سال دیگر پنجاه پنجاه…
آن روز هم یخ کردم.
نمیدانستم چه بگویم .
گفت: نمیدونستم با کی حرف بزنم. تو این مدت تنها کسی که از خواهر برام بیشتر دل سوزوند و خیالم از بودنش راحت بود، شما بودی. ببخشید اگر نگرانتون کردم.
گفتم: دکترا وقتی راهی بلد نباشن از این حرفها میزنن. ولش کن بدرک واسه خودش یه چی گفته. بیا برو پیش یه دکتر دیگه. برو پیش دکتر من. گفت اومدن سخته…
گفتم: مدارکتو بده میفرستم براش.
از غزل کمک گرفتم. زحمت کشید و مدارک را به دکترم نشان داد.
همان حرفها را زد.
امیدی نیست شش ماه نهاتا یکسال دیگر.
غزل با گریه برایم پیام فرستاد…وقتی رفته بود آنجا تلفن را روی بلندگو گذاشته بود که با دکتر حرف بزند. خودش خواسته بود.
قبل از غزل خودش گفته بود. دکتر شما هم همان نظر را دارد.
گفتم تو که نمیخوای جا بزنی
گفت: نه، تا دوستایی مثل شما دارم ادامه میدم.
چند روز بعد پیام فرستاد که دارم میرم شیراز برای پرتو.
رفتم رژیم گیاهخواری گرفتم و…
حالش را تا همین ده روز قبل خصوصی یا در گروه میپرسیدم.
هر مطلبی در اینستاگرام منتشر میکردم واکنش نشان میداد.
ده روزی بود خبری نمیشد ازش.
جرات نداشتم بپرسم کجایی، چه خبر؟ انگار میدانستم هرچه بگوید ترسناک است.
اما فکر نمیکردم به این ترسناکی…
چند شب پیش یکی از همراهان گروه پیام داد، از فلانی خبر داری؟ و من که حالم خوب نبود، در آن دیر وقت شب نفهمیدم چه میگوید.
گفت دو روز است جواب پیامهایم را نمیدهد.
گفتم شاید حوصله ندارد. آخر حالش خوب نبود این روزها.
همشهری بودند و شرایط درمان شبیه هم داشتند. از هم سوال جواب میکردند برای کسب تجربه وهمدردی و همفکری.
آن شب هم قلبم ریخت. بدون مقدمه گفت فوت شده؟ گفتم نه چرا این را میگویید. گفت پروفایلش…
پروفایلش را چک کردم عکس خودش بود. همان عکس قبلی.
با این همه، همان شب از شدت شوک گریستم.
در گروه پرسیدم بچههای درحال درمان چه خبر…؟ خودتون گزارش کار بدید که من نیام خصوصی مزاحم بشم.
میدانستند شوخی میکنم.
این حرفها را نداریم باهم. مثل خواهر و برادران هزارساله.
احسان اما جواب نداد.
ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
ترسیدم بقیه بچهها بویی ببرند.
امروز اما عکس پروفایلش، همان عکس نبود. خودش بود روی یک پارچه دومتری که رویش نوشته بودند سوم وهفتم جوان ناکام…
دستانم را زیر پتو میفشارم.
پاهای یخ زدهام را به دسته کاناپه فشار میدهم، انگار سرما را کم میکند.
با صدای بلند اشک میریزم.
انگار آماده بودم برای همه اینها
دیشب خواب دیده بودم کسی مرده و من یک پیام تسلیت میبینم و عکسی بر دیوار. حالا به همین زودی واقعی شده بود آن پیام بر دیوار.
با صدای بلند میگریم.
ته گلویم خشک شده.
تلخ شده و آب هم تلخیش را کم نمیکند. نوک زبانم انگار سوخته باشد. میسوزد و گزگز میکند.
هوای خانه سرد شده است انگار.
میترسم کم بیاورم. میترسم به کسی بگویم میترسم بقیه ناامید شوند.
به یک نفر میگویم …در همان حال که اشک امانم را بریده برای یک نفر مینویسم و منتطرمتا پیامم را ببین. خدا را صدا میکنم و….
هدی قلیپور
ششم آذر نود و نه
اتفاق دردناکی بود.
ممنون وقت گذاشتید برای خوندن
هدی عزیزم جزییاتت عالی بود ، بات کاملا همراه شدم و واقعا متاسفم
ممنون عزیزم خوشحالم پسندیدی