پاپی_کتاب_باران

گاهی آدم دلش می‌‌خواهد بنویسد حتی از نفس کشیدن و خمیازه‌اش.

این نوشته هم از آن روز‌نوشتهاست که یک هو می‌خواهی همه چیز را ثبت کنی.

شاید بشود نوشتن‌ ‌درمانی اسمش را گذاشت…

صبح با سروصدای آدمها بیدار شدم. دیشب تماما بارانِ شدید می‌بارید. ازآن بارانها که دلت می خواهد، زیرش قدم بزنی و خیس بشوی. ‌بعد بروی زیر دوش، آب داغ بریزد روی همه تنت. که بشورد ببرد همه خستگی و‌گیر و‌گره‌‌های جسم و روحت را.
صبحترش هم بیدار شده بودم وقتی هنوز سپیده سر نزده بود.
صدای پاس پاپی، بیدارم کرد. سابقه نداشت آن ساعت صدایش در بیاید.
درخواب‌و‌بیداری،‌ ترسی،‌ شبیه ترس چهارسالگیم از صدای سگها آمد به سراغم.
چند ثانیه بعد،‌‌ خواب که به بیداری رسید،‌ از مانیتور نگاهش کردم تا مطمئن شوم امن است جایش.
گاه خنده ام می گیرد‌‌،‌ من‌ نگاهبان اوهستم، یا او نگاهبان من؟ می‌ترسم سگ مهربان را آدم نمایی، آزار رساند‌.
دیرزمانی نیست که میهمانم شده.
هرروز قبل از اینکه چیزی بخورم صبحانه اش را آماده می کنم.‌

صدای پایم را که می شنود، دم جنبان زل می زند به در. می‌بینمش از پشت شیشه و کیف می‌کنم از خوشحالیش.
می‌گویند نژاد ‌دار و باهوش است. هرچه هست،‌ عجیب آن که،‌ چطور سرو کله اش در زندگی من پیدا شد.
قبلا تنها چیزی که مرا بیرون می‌کشید از لانه تنهایی، گلها بودند و عجیب تر اینکه حیوان، بخشی از باغچه ام را با خاک یکسان کرده است. گلهایم را از ریشه درآورده و زمین را تا نیم‌متر گود کرده است. انگار بخواهد‌ برای خود تونلی حفر کند. عجیبتر از آن همه،‌ منم که حتی دلخور هم نشدم.‌ قبلا دراین موقعیت نبوده‌ام که بگویم حتما تغییری اتفاق افتاده است. اما به نظرم زیادی لوسش می‌کنم. می‌ترسم اگر روزی نباشم دلش بگیرد.
صبحانه اش را که دادم، خودم هم دلم خواست خودم هم چیزی بخورم. مربای بهار نارنج و کره با نان قالاج و تکه ای پنیر خانگی. بعد از‌آن برای چند روزش غذا پختم. می گویند نباید به حیوان غذای خام داد، گوشت خام بی‌‌رحمش می‌کند نسبت به حیوانات دیگر.
دلم نمی‌خواهد هرجا پرنده ای دید برود سراغش. گوشی‌ام پر شده است از عکس مظلوم ‌نمایی هایش،‌ بعد از خرابکاری. حالا می‌فهمم چه احساسی دارند آنها که چندین حیوان را نجات داده و نگهداری می‌کنند. البته این را من نجات ندادم من فقط نگهداری می‌کنم.
اوایل هربار که برای تمیز کردن دور و برش، بیل یا چوبی بدست می‌گرفتم می‌ترسید و شروع می‌کرد به لرزیدن. بعضی صداها به وضوح به وحشتش می‌انداخت و حرکت سریع پاها می‌ترساندش. دلم برایش می‌سوزد معلوم نیست چه کشیده زبان‌‌بسته.
امروز حسابی کیف می‌کند ازغذایی که انتظارش را می کشد‌. هرگز فکر نمی‌کردم روزی ازیک سگ بنویسم. گرچه همیشه عاشق حیوانات بوده‌ام اما این یکی انگار دلیلی داشت که آمد به زندگیم.
نمی‌دانم آنها که سگ شناس هستند هوش ونژاد برایشان چه تعبیری دارد. اما به نظرم همه سگها مهربانند وباهوش.‌ همینکه دلشان برایت تنگ شود یعنی خیلی چیزها را می‌فهمند.

بعد از غذا دادن به پاپی، به وقت نهار،‌ معمولا باید چند دقیقه‌ای استراحت کنم.
چای پر رنگم را در استکان کمر باریک، ‌نیمه داغ می‌نوشم و تقریبا یک ضرب. روی کاناپه دراز می کشم. جای بدنم روی این کاناپه مانده از بس دراز کشیده‌ام رویش. هرروز بعد از صبحانه، ‌اینجا دراز می‌کشم و می‌نویسم یا می‌خوانم. گاهی می‌بینم و گاه حرف می‌زنم. همین کاناپه سه نفره یغور کرم رنگ، که از بس من رویش دراز کشیده‌ام قالب تنم رویش حک شده است.
از پنجره روبرویش که نگاه می کنم، می‌‌توانم ابرهای غربی را ببینم. غروبهایی که،‌‌ خورشید، شدیدترین نارنجی‌اش را در آسمان پخش می‌کند. آدم می‌خواهد برود رویشان بنشیند، ‌‌زمین را تماشا کند.
این روزها البته همه‌اش باران می‌بارد. دو هفته ای شاید هم بیشتر همه‌اش بارید اگر هم نمی بارید، ابری بود و بخار آلود.
یادم می‌آید قدیمها‌، مرداد که می شد، گرمتر بود هوا. درشمال می‌گفتند انجیرپزان است و در جنوب خرما پزان. ولی با این سرما، انجیر که هیچ خودمان هم‌ یخ زده‌ایم.
این سالها انگار همه چیز عوض شده است مثل بعضی آدمها که عوضی شده اند.
خلاصه این ‌هم از آن روزهای عادی که از صبحش بیدار می‌شوی گرسنه‌ای اما اشتها نداری، دلت بیرون می خواهد اما حال نداری.
چند صفحه ای کتاب خوانده‌ام. کتابها را، ‌‌آن وقت که کاغذی می‌خواندم،‌ دور خود می‌چیدم.
هرکدامشان مربوط به ساعت خاصی از شب و روز بود. گویی برخی کتابها را باید سر صبر و با هوشیاری کامل خواند،‌ حتی چندبار. تقریبا تندخوانم ولی بعضی کتابها را باید کند خواند، چندبار. بچه که بودم، ‌آن وقت که با یک دکمه نمی شد،‌ زیر و بم کتابها را درآورد، ونقدهاشان را خواند. چند صفحه ای از اواسط و آخر کتابها را می خواندم، اگرغمگین بود و نا امید کننده،‌ دیگر ادامه نمی‌دادم. سالهاست رمان نخوانده ام‌. آخرینشان ‌کلئوپاترا بود که وقتی دیدم آخرش غمگینست در یک‌‌سوم انتهایی ولش کردم. در سه تا نایلون پیچیدم و در کیف دستی کوچک کنفی گذاشتمش و با سلام وصلوات، پس دادم به کسی که امانتش داده بود. عادتهای خواندن، همیشه پر از خاطره اند. چه جالب که یک روزنوشت تبدیل به خاطره نویسی از کتاب خوانیم شده. نه که ژست کتابخوانها را بگیرم مثل بعضیها با عینک بدون قاب یا با فریم نامتقارنِ یک طرف مستطیل یک طرف دایره، بخواهم بگویم عجب آدم حسابی هستم.

اما اگر روزی بچه ای داشته باشم که مثل روزگار نوجوانیم از ترس شماتت، کتابی که از کتابخانه مدرسه امانت گرفته،‌ زیر کتاب درسی‌اش پنهان کند و تمام ساعات تنهایی به بهانه درس مشغول خواندنش باشد، احتمالا بدجور کیف می کنم. احتمالا می نشینم کنارش و یک گپ حسابی در مورد کتابش می‌زنم و کیف می‌کنم از ته دل که این طور ولع خواندن دارد. شاید اگر این ترس من درنوجوانی نبود، الان خاطره ای هم نداشتم ‌ازاینکه کتاب های ژول ورن و داستایفسکی و چخوف و تولستوی و ویکتور هوگو وجان اشتاین بک و…را هرروز از مدرسه به خانه می‌آوردم وبا چه زحمتی می‌خواندمشان. که بعد از نهار بساط کتاب درسی را پهن می‌کردم، که کتاب درسی را جوری قرار می‌دادم که اگر مادر ناگهان در را گشود بتوانم کتاب امانتی را زیرش پنهان کنم. اصلا مگر چیزی قشنگتر ازین بود که کتابهای پر صفحه را، درطول روز یکسره بخوانم. یا شبهای تابستان، تا صبح بیدار بمانم برای کتابهای فلسفی و رمانهای جذاب فرانسوی. نمی‌دانم اگر این‌کارها را نمی‌کردم چند برابر امروز حسرت می‌داشتم. نمی‌دانم آنها که این کارها را نکردند، الان مدرکشان چیست. ولی می دانم اغلب دوستان هم‌کلاسم که شبهایی که من به شعر و شاعری وکتاب غیر درسی خواندن سر می کردم،‌ مشغول تست دیفرانسیل وفیزیک‌ کوانتوم  بودند، آخرش جایی بهتر از من نایستادند در کوهستان تحصیل.

باران بی وقفه می‌بارد از آن بارانهایی که انگار رشته های فالوده را از آسمان به سر زمین می ریزند.
انگار آسمان قصدهایی دارد. دو روزیست حس می‌کنم خانه تاریک است. حس خفگی دارم .
ساعت پنج‌‌وسی دقیقه عصر، کمی آرایش می‌کنم خیلی وقت است مداد چشم دودی نقره ای فیس‌استکهلمم را استفاده نکرده‌ام. از آن مارکهاست که مرا یاد آخرین سفرم به اسکاندیناوی می‌‌اندازد. رژ لب اورال زرشکی‌ام را با خط لبی محو ترکیب می کنم. مارکهای گرانی نیستند. اما برای منی که زیاد اهل آرایش نیستم، معنایی دارند، فراتر از تبلیغ نامهای تجاری لوازم آرایش در رسانه ها. این دو اسم برای من‌ یادآور خاطرات یک دوره عجیب و زیبا از تغییری  بزرگ در زندگیند.

موهایم را بعد از مدتها برس کشیده ام‌‌، رطوبت اینجا و تغییرات ساختاری شیمی درمانی آنچنان فر و گره خورده اش کرده، که حوصله شانه کشیدنش را ندارم.
فرهایش قشنگند. دیگر اصراری به صاف کردنشان‌ندارم. لااقل نه حالا که می شود دور صورتم حلقه کنند زیر شال مشکی حریر دومتری.

می خواستم لباس های روشن بپوشم مثل همه تابستانه هایم. یادم آمد محرم است و می خواهم بروم سمتی که مردمش احتمالا تعصبی دارند. هیچ بد نیست آدمها به چیزی اعتقاد داشته باشند، من هم به خیلی چیزها اعتقاد دارم ولی نمی دانم کدام درست است کدام غلط.

می روم پایین تصمیمم ناگهانی بود. باران شره می کند بر ناودان و سرپناه ایوانها و پاپی دم می تکاند. لوس می کند خودش را که نازش کنم. ظرف غدایش را آورده روی ایوان وزل زده است به من. گفته بودم باید در حیاط غذایش را نوش جان کند. غذای تازه پخته اش را در دستانم می‌بیند سر می‌جنباند به خواهش. دلم نمی آید تنبیهش کنم، اما نباید عادت کند هرچه می خواهد، بگویم‌ چشم.
غذایش را در ظرفش می ریزم خداحافظی می کنم. دم‌ می‌تکاند و سر می‌کشد.
ماشین را که می خواهم ‌از حیاط بیرون بیاورم مصیبتیست. اصلا نمی‌دانم آن زمان که این در را می‌ساختند مگر عرض ماشینها را درنظر نمی‌گرفتند حالا بماند که من هم اینجا تازه واردم. درست سر نبش سه راه، عمود به خیابان ایستاده‌ام و می‌‌خواهم تصمیم بگیرم فرمان را به کدام سمت بپیچانم، که کجا بروم؟ خیابان خلوت است، وقت دارم ثانیه ای فکر کنم.

راست،میروم به راست. و دوباره راست و گاز می دهم حالا به چپ.

شیشه را بخار گرفته است، ‌مجبورم گرمش کنم. انگارنه انگار تابستان است هنوز، ‌هوا پاییزی شده است وسرد. تابلویی را دنبال می کنم و می روم به همان مسیر آخرین بار شاید هیجده ساله بودم که به آن مسیر رفتم،‌ شاید هم کمتر. چقدر عوض شده است اما همچنان زیباست.
دلم گرفته، مناظر زیبا هنوز بازش نکرده اند. جاده باریک می شود. باید بروم سمت راست،پیچ به ظاهر نود درجه را می پیچم. جاده باریک می شود یک طرف دره و طرفی جنگل. جاده آسفالت به این بدی ندیده بودم. فکر می کردم، کاش خاکی بود، لااقل چاله هایش اینقدر سفت نبودند. باران همچنان می بارد، جاده عریض می شود. دشت‌‌های خیس،تپه های سبز و کوه های در مه.‌‌

مثل رویا، دلم دارد باز می شود مثل همین دشتهای فراخ.‌ لبخند شوق آلود ناخوداگاه ممتدی، روی لبانم نشسته. مثل کودکی که ذوق کند از دیدن چیزی. تنهایی همیشه هم‌ بد نیست. همیشه هم ‌نمی‌شود این چنین منظره ای را فقط بعد از چهل دقیقه دید.

دشت و کوه های در مه فرورفته و بارانی که مثل رشته های فالوده به زمین می رسند. و عطر جنگل و جاده ای که پر از پیچ است،‌ باریک اما خلوت. یک‌ جایی نزدیک به شهرم،‌ جزئی از شهرم یک گوشه ای از آن، ‌انگار در جدیدی به رویم گشوده شود. نه که تازه و بکر و نا دیده باشد نه. فقط برای منِ سالها دور از خانه عجیب است.
وارد روستا شده ام، روستا ییلاقیست و مرتفع، جاده باریکتر می شود.

رسم مردمان روستا، احوالپرسی از غریبه هاست. اما کسی حالم را نمی پرسد. با تعجب نگاهم می‌کنند البته باران خانه نشین ‌کرده، بیشترشان را کوچه ها خلوتند.

چند زن جلوی یک مغازه کوچک زیر بارانگیری حلبی که روی دوپایه چوبی نصب است، نشسته اند و سر می‌گردانند با دیدنم به تعجب. شاید هم زنی غریبه و تنها آنجا، آن وقت نزدیک‌غروب، کمی عجیب است دیدنش.

حالا بیشتر از ساعتی می شود از خانه آمده ام بیرون. جایی می‌رسم که جلوترش احتمالا جاده خاکی و جنگل عمیقتر می شود. قبرستانی دوطرف جاده و روبرویم خودنمایی می‌کند بدون دیوار. کنارش امام‌زاده‌ای که حیاطش را دیوار کشیده‌اند و درهایش را احتمالا بخاطر کرونا با زنجیر قفل کرده‌اند. امام‌زاده را چرا دیوار می کشند نفهمیدم. اسم امام‌زاده را گذاشته‌اند روی روستا. قبلا فقط یکبار شاید اسمش را شنیده بودم ولی نمی‌دانستم اسم روستاست.

چرا مردم از قبرستان می‌ترسند؟‌ قبرستانهای باز اصلا ترس ندارند. آنچه ترسناکشان ‌می کند دیوارهایست، که دورش می‌کشند که آدم را از آدمهای زنده می ترساند.‌ شباهت جغرافیای این منطقه به شهرهایی از اروپا، حتی فرهنگ همجواری شهر و فضای مسکونی با قبرستان بدون ترس را دوست دارم و درعین حال حسرت می‌خورم که چرا ازاینهمه استعداد خدادادی طبیعت بهره درست نمی گیریم.

چند مرد سر می رسند، دونفرشان از حیاط امام زاده می‌آیند. توجه نمی‌کنم اما نگاهشان از آن نگاه‌های رد‌دار است. دراین باران این وقت غروب بدون اینکه به کسی بگویم کجا می روم،‌ با این تازه واردیم بهتر است دور بزنم.‌‌ ترس نیست نه …

فقط مراعات حال بقیه را کردم که اگر اتفاقی بیفتد گرفتار نشوند. هوا دارد تاریک می شود. چراغها را روشن کرده ام. دور می‌زنم،  پیرمردی کیسه‌ای را به سر چوب بر دوش حمل می کند. قدیمها این جور وقتها آدم تعارفی می‌کرد. اما حالا ترس کرونا و…
چرا همیشه برگشتن سخت تر از رفتن است نمی دانم. چرا پیدا کردن راه برگشت سخت تر بود را هم نفهمیدم. آلبومها را یکی یکی جلو می زنم، آهنگ مورد علاقه‌‌‌ام پیدا شد. صدای پخش را به اندازه‌ای که نگویند،‌ چه نا‌نجیب بلند می‌کنم. اصلا بگویند، که مرا می شناسد. اصلا پلاک هم که مال شهر دیگریست. فعلا مسرور کشف جدیدم هستم.
بر می‌گردم راه برگشت هم انگار، زیباییهای تازه می نمایاند.

آش ؟
دیده بودم به وقت رفتن، جلوی یک مغازه کوچک از همانها که کنار در حیاط علم می کنند و رویش می‌نویسند، سوپر، بساط آش را دیده بودم‌. میزی که رویش سیر داغ و نعناداغ چیده‌اند و بسته‌های شیرینی‌های محلی. دلم خواستشان،‌ اما می ترسم از کرونا. عجب روزگاریست حالا همه ویرویسها ومیکروبها ومگس وسوسک یک طرف کرونای خانمان‌سوز یک طرف.

آش را می‌شود داغ کرد و از شر کرونا خلاص شد.

یک قابلمه جامانده در ماشین، خانم میانه سال با چارقد سفید که پشت گردن گره زده، خوش مشرب و خوش صورت.

یک قابلمه جا مانده پیشم آنرا نشانش می‌دهم می‌گویم، این تو می‌شود بریزیدو درش را با نایلون و کش ببندید؟ قابله ام در همراه ندارد. جامانده باید برش گردانم به صاحبش.
خوب بسته بندیش می‌کند و با خوش‌رویی به دستم‌ می‌دهد. رسیده‌ام به شهر. از یک میانبر می‌روم به مقصدی دیگر.

حوصله خانه را ندارم نمی‌دانم چرا دو روز است تاریک ‌شده است انگار.

می روم به مقصدی دیگر…

هدی قلی پور

یک روز بارانی که باران سخت می بارد.

روح سپید پوش

  روح زیبای سپید پوش باید برای یک سایت در مورد هدف‌گذاری بنویسم. این روزها بعد از نوشتن مطالب مختلف که برخی را در سایت

ادامه مطلب »