معجزه باور به حکمت خدا
یخبندانی که در اثر شوک خبرمرگ دوستم با آن، مواجه شده بودم، با چای و غذا و لباس گرمتر از وجودم خارج نشد. رفتم سراغ کتابهای آنلاینم. بلکه سرم به خواندن گرم شود. چند صفحه از کتاب “کافهای بنام چرا” خواندم. با اینکه کتاب پرکششی به نظرم آمد ولی میل کتاب خوانیام به کل خاموش بود.
در انبار فیلمهای آنلاینم جستجو کردم تلویزیون را روشن کردم تا یکی از فیلمهارا پخش کنم، اما باز هم خود را دور تراز آن دیدم.
شروع کردم به قدم زدن در اتاق. دمبل را برداشتم و شروع کردم به انجام چند حرکت. گریه شدید رمقم را کم و لرز به جانم انداخته بود. کمی دست و پا زدن روی زیر انداز ورزشی بنفش انرژی را در وجودم جاری کرد.
پنجره را گشودم و به آسمانی که ستارههایش در آن بلندی در دسترستر از همیشه به نظر میآمدند نگریستم.
سوز آذرماهی شبهای شمال را همیشه دیوانهوار دوست می داشتم. اما اینبار سرما به جانم رسوخ کرد.
نفسی عمیق کشیدم و پنجره را بستم. دوباره بغض آمد به سراغم. یادم آمد مدتهاست به تخته نردم سر نزدهام. بازش کردم و مهرهها را میچیدم که متوجه شدم تاسها پیدایشان نیست. خیلی از وسایل زندگیام به دست آنها که به اصطلاح برای کمک میآمدند، ناقص شدهاند در این دوسال. فدای سرم . حوصله تاس درست کردن ندارم.
یک دفترچه یادداشت درست کردهام برای خودم. سررسید قطع وزیری سرخابی محک، مربوط به همان سال که بیماریام کشف شد. نمیدانم چرا دلم خواست صفحات اولش نباشند. همان صفحات که جزء جدا نشدنی سررسیدها هستند. انگارنمیخواستم صفحهای که سال کشف بیماریام را تبریک میگوید نگاه دارم.
شروع کردم به نوشتن…
هفت آذر نودو نه.
ساعت…
خانه…
چند خط که نوشتم دفتر را ورق زدم و به صفحه مقوایی به رنگ کاه رسیدم از اآن صفحات که جان میدهد برای نقاشی. شروع کردم به کشیدن دایره های متحدالمرکز و اسلیمیهای من درآوردی از همانها که همیشه قبل از نوشتن لایحه برای تمرکز انجام میدادم. و فراموش کرده بودم یکی از بهترین راههای آرام شدنم بود.
به سرم زد یک نقاشی کامل بکشم و رنگ کنم.
خطوط به سرعت و با روان نویس مشکی روی کاغذ آ.چهار، پشت جلد زبر و برجسته دفترچهام کشیده میشدند.
ترفندی که از کودکی اجرا میکردم. برجسته کردن طرح با استفاده از زبری سطح زیرین و بعد رنگ زدن و مشخص شدن بافت.
اما این کار هم به تنهایی راضیام نکرد.
برگههای یادداشت جداگانهای گرفتم و شروع کردم به نوشتن.
در باره مرگ.
مرگ، منطقی که ما گمان میکنیم خوب میدانیمش.
آنچه از نظر ما تلخ و ترسناک و وحشیست.
همان چیزی که ازکودکی دربارهاش حرف زدن تابوست.
انگار تا درباره مرگ حرف بزنیم، فرشته مرگ سر راهمان را میگیرد، خفتمان میکند و به جرم حرف زدن از مرگ جانمان را میرباید.
هنوز هم بعد از این دوسال تفکر راجع به مرگ و تغییر بیشتر دیدگاهم، راجع به آن، جرات ندارم از مرگ نزد خانوادهام حرف بزنم.
هنوز هم تا وقتی بگویم از مرگ باکی ندارم و مرگ راهیست برای رسیدن به بینهایتی که ما به دلیل کوچکی امیال و خواستههای نفسانی از آن محرومیم، خانواده ودوستان بر میآشوبند که زبانت لال شود حرف از مرگ نزن.
حق دارند. برای من هم که مدعیم، مرگ دیگری، هنوز هم سخت است پذیرفتنش.
با این همه، وقتی به این اندیشیدم که اغلب افرادی که روح پاکی داشته و جوانمرگ میشوند، قابل حسادتند، خیالم از اینکه جای دوستم راحتتر از جای من است و حالش بهتر از آنچه در این دنیا بود، راحت شد. اینکه میگویم دوستم، نه اینکه علقه و وابستگی عاطفی به شدت رفاقت دوستان قدیمی داشتیم. اما رسالتم مرا در حلقه انسانهایی قرار داد که دوستیشان برایم ارزشمند است و این دوست هم یکی از آنها بود. بماند که مرگ هر انسانی برای ما زمینیها ناگوار است. حتی اگر نشناسیاش. صبح وقتی دوباره بغض به سراغم آمد، سعی کردم از حربه شکرگزاری استفاده کنم.دستانم را که برای برداشتن گوش از زیر لحاف بیرون آوردم، با خود فکر کردم، همین که لحافی که دوستش دارم برتنم نشسته و برتختی که راحت است، خوابیدهام باید شکرگزار باشم. ممکن بود در بیمارستان یا جایی که سختتر باشد، که متعلق به خودم نیست، رنج بیشتری تحمل کنم.
بعد از کلنجار رفتن با چشمانی که از خستگی و پف براحتی گشوده نمیشدند، سعی کردم با میهمان کردن خود به یک صبحانه مورد علاقه مختصر، رنج ساعتهای قبل را کم کنم. از طعم مربای به و نان و کره و چای با میخک و هل لذت بردم و با خود اندیشیدم همیشه راهی برای تغییر هست. حتی با یک استکان کمر باریک چای تلخ و تکهای نان.
شاید همان چیز کهدر زبان عامیانه وفرهنگ گذشتگان می گفتند، حکمت خدا، همان که امروزیها میگویند پذیرش.
شاید اگر چندماه قبل این خبر را شنیده بودم، چندین روز حتی به سختی آب میخوردم.
همین چندماه پیش، وقتی خبر مشابهی دریافت کردم، چندین روز به سختی شدیدی دچار شدم. ولی اینبار انگار کمی عاقلتر شدهام.
برای تغییر حال از بد به خوب باید یادمان بیاید چه کاری در بدترین وضعیت در زمانهای مشابه، حالمان را تغییر داده و کمک کرده است آرام بمانیم.
روشهایی که در داستانوارهی بالا تعریف کردم واقعی و حال من در روز هفت آذر نودو نه بودهاند. اما همانطور که خواندید من تقریبا تمام روشهایی که میتوانستند در شرایط قرنطینه و منع شدید ترددی که اعمال شده است، بجای بیرون رفتن از خانه و رانندگی یا قدم زدن انجام دهم، امتحان کردم.
باید یادمان باشد همه انسانها یک یا دو راه اصلی برای بهتر کردن حال خود دارند. که در شرایطی مثل همین روزهای جهان، که بدلیل کرونا برنامههای عادی ما تغییر میکنند، ممکن است قابل اجرا نباشند. از سوی دیگر گاه مشکل یا مسئله، بگونهای در زندگی مطرح میشود که حتی امکان یا علاقه به صحبت راجع به آن از سوی فرد از بین میرود.
مثلا من با اینکه همیشه، دوستانی با گوش شنوا داشتهام اما در مورد این موضوع جور دیگری میاندیشیدم. گفتنش برای هیچکدام از دوستانم که دوست از دست رفتهام را نمیشناسند، حس همدردی واقعی بر نمیانگیزد. چرا که آنها اصلا تصوری از این فرد ندارند. از سوی دیگر حوصله شنیدن حرفهای تکراری که معمولا افرا برای تسلای فردی که به هرشکل با فقدان مواجه شدهاست، بیان میکنند، نداشتم.
از طرف دیگر دوستان مشترک که این دوست را میشناختند هنوز از ماجرا خبر نداشتند و نگران بودم بهم بریزدشان. خیلی از ایشان هنوز در حال درمان سرطان هستند. درهر صورت من راهکاری برای صحبت راجع به این خبر پیدا نکردم. و در نهایت، بعد از سوگواری خود را مشغول به کاری کردم که در نتیجه به آرامش برساندم.
این یکی از روشهای بالغانه رفتار در برابر خبر فقدان است.
چیزی که مشاور و مربیای که در این باره با او صحبت کردم تایید مینمود.
هدی قلی پور
هشت آذر نود ونه